بچه رو بغل كردم...طبقه پنجم بوديم بدون آسانسور،فقط خدا ميدونه چطور از پله ها پايين اومدم...داخل كوچه مي دويدم،پاهام جون نداشت...مسير10 دقيقه ايي بيمارستان طولاني شده بود و كش ميومد.صورت مظلوم و كبود كيان رو چسبونده بودم به خودمو مي دويدم...تو دلم مدام خدارو صدا ميزدم... كياااان طاقت بيار مامان ، داريم ميرسيم، خوب مي شي...
صداي پاي دوتا مرد از پشت سرم ميومد، بچه رو از بغلم گرفتن و دويدن سمت بيمارستان... گلوم خشك شده بود و ميسوخت ،با آخرين صدايي كه توي گلوم بود داد زدم ...بگيييييين قرص بررنج خورده...قرص برنج
صداي گريه كيان دورتر و دوتر ميشد...پاهام شل شده بود..خودمو روي زمين ميكشيدم..به بيمارستانكه رسيدم..داد ميزدم...بچمو دوتا مرد آوردن اينجااااااا...خانوم توروخدا بگين بچم كجاست؟؟؟
بخاظر فشار عصبي و استرسي كه گريبانمو گرفته بود متوجه اطرافم نبودم...توي اتاق ها دنبال پسرم ميگشتم...تو يه اتاق چشمم به همون دوتا مرد خورد و چند تا پرستار كه دور تخت جمع شده بودن،جلو رفتم...كيان مدام اوق ميزد و بالا مياورد...گفتن خانوم بايد بري پذيرش،تشكيل پرونده بدي
خدايااااا بچم...تروخدا بهش برسين...هركاري بگين ميكنم...فقط نجاتش بدين..صداي گريه ي كيان توي گوشم مي پيچيد..چشام سياهي ميرفت...يه لحظه راهروي بيمارستان دور سرم چرخيد و ديگ نفهميدم چي شد.
زندگيم مثل فيلم از جلوي چشمم رد ميشد.
چهل و چند سال پيش توي يه خونواده پر جمعيت و تنگ دست،توي يكي از روستاهاي كرمانشاه به دنيا اومدم...من فرزند كوچك خونواده بودم.پدرم تك فرزند بود،كه در شش ماهگي پدرش رو از دست ميده و پسرعموهاي پدرش،مادرش رو از خونه بيرون مي كنن و كل زمين هاي كشاورزي و اموال پدر بزرگم رو بالا ميكشن.بخاطرهمين خودش زمين كشاورزي نداشت و براي مردم كارگري ميكرد،مادرم هم پا به پاي پدر كمك حال بود...جفتشون براي بزرگ كردن ما زحمت زيادي ميكشيدين تا كمبودي احساس نكنيم...ولي سير كردن شكم شش تا بچه ي قد و نيم قد سخت بود.
پدرم مرد مظلوم و ارومي بود كه با سختي و تبعيض بزرگ شده بود، بعد برگشتن از سربازي با مادرم كه اون زمان 12 سال داشته ازدواج ميكنه.مادرم در عوض زني خشن، مقتدر و پر تلاش بود، كه با گليم بافي سعي ميكرد توي مخارج خونه كمك كنه.بعد چهار سال از ازدواجشون، خواهر بزرگم به دنيا مياد، بعد هم دومين و سومين دختر خونواده! اين موضوع باعث ناراحتيه مادر ميشه، كه چرا همه بچه ها دختر ميشن... اما پدرم فوق العاده خوشحال بوده و اينجوري كه مادرم ميگه هيچوقت ناشكري نكرده.
به قلم"ماهِ نقره ايي"