تراوش هاي ذهن من...

نويسندگي تايم

كِزِي جرگ..پارت 2

۱۷ بازديد

 

بعد از دختر سوم، بلاخره پسر دار ميشن و كلي خوشحال، آخه اون زمان پسر داشتن تو خونواده خيلي مهم بود.مادرم كه فكر ميكنه ديگه پسر زا شده..به اميد پسر،بچه هاي ديگه ايي مياره كه از قضا همگي دختر ميشن..چهار دختر ديگه،كه دوتاشون، همون نوزادي فوت ميكنن.در مجموع ما شش فرزندهستيم، پنج دختر و يه پسر.

قبل از اينكه من به دنيا بيام خواهر بزرگم با پسر كدخداي روستا ازدواج ميكنه..يه ماه بعد از بدنيا اومدنم،يه روز دومين خواهرم روژان، با عده ايي از دخترا،لب چشمه مشغول شستن ظرفهاست كه يكي از پسر هاي روستا كه دخترا براش سر و دست ميشكوندن و پدر ثروتمندي داشته،سمت چشمه مياد كه به گوسفنداش آب بده كه يكي از گوسفندا پاشو روي سني استكانها ميزاره و همه رو ميشكنه.دخترا شروع به فحاشي مي كنن، تنها كسي كه  سكوت ميكنه و شروع به جمع كردن ظرفاي شكسته ميكنه روژانه.در اين حين يه تيكه از استكانهاي شكسته تو دستش فرو ميره و روژان از خوني كه ميبينه وحشت زده به گريه ميفته..در همين بحبوحه پسر يه دل نه صد دل عاشق خواهرم ميشه و علي رغم مخالفت خونوادش بخاطر اختلاف طبقاتيمون كه از نظر مالي اونا خونواده ثروتمند و سرشناسي بودن با خواهرم ازدواج ميكنه...

خلاصه از زماني كه به ياد دارم ما تو خونه سه تا دختر بوديم و يهداداش، تموم كارهاي مربوط به منو خواهرم كه ژال، همينطور نظافت و اشپزي، با خاهرم ژيوان بود.

مادرم مرتب در حال گليم بافي و بابا هم علاوه بر كشاورزي،كارگر بنايي هم بود،بابا مرد اروم و مظلومي بود و بچه هاش رو خيلي دوست داشت.هرروز غروب كه از سركار برميگشت،محال بود دست خالي خونه بياد...ما اما دلخوشيمون به زمستونا بود كه، بزم نارنگي و پرتغال خورون داشتيم..با خواهرا و برادرم مينشستيم پوست مي كنديم و پوست هاش رو بخاري ميزاشتيم...بوي پرتغال ميپيچيد تو فضاي خونه  و سرمست از عطرش روزگار ميگذرونديم..دلمون با همين دل خوشي هاي كوچيك شاد بود.

اون موقع ها تو خونمون قالي نداشتيم،مامان با گليم خونه رو فرش كرده بود.

من تو دنياي كودكي خودم با نقش و نگار گليم ها خاله بازي ميكردم.عروسك پارچه ايي كه خواهرم برام درست كرده بود و برميداشتم،چادر سفيدمو سر ميكردم و وسط همون نقش و نگار گليم ها تو خيال خودم براي عروسكم مادري ميكردم

 

به قلم"ماه نقره ايي"

كِزِي جرگ..پارت 1

۱۶ بازديد

 

بچه رو بغل كردم...طبقه پنجم بوديم بدون آسانسور،فقط خدا ميدونه چطور از پله ها پايين اومدم...داخل كوچه مي دويدم،پاهام جون نداشت...مسير10 دقيقه ايي بيمارستان طولاني شده بود و كش ميومد.صورت مظلوم و كبود كيان رو چسبونده بودم به خودمو مي دويدم...تو دلم مدام خدارو صدا ميزدم... كياااان طاقت بيار مامان ، داريم ميرسيم، خوب مي شي...

صداي پاي دوتا مرد از پشت سرم ميومد، بچه رو از بغلم گرفتن و دويدن سمت بيمارستان... گلوم خشك شده بود و ميسوخت ،با آخرين صدايي كه توي گلوم بود داد زدم ...بگيييييين قرص بررنج خورده...قرص برنج

صداي گريه كيان دورتر و دوتر ميشد...پاهام شل شده بود..خودمو روي زمين ميكشيدم..به بيمارستانكه رسيدم..داد ميزدم...بچمو دوتا مرد آوردن اينجااااااا...خانوم توروخدا بگين بچم كجاست؟؟؟

بخاظر فشار عصبي و استرسي كه گريبانمو گرفته بود متوجه اطرافم نبودم...توي اتاق ها دنبال پسرم ميگشتم...تو يه اتاق چشمم به همون دوتا مرد خورد  و چند تا پرستار كه دور تخت جمع شده بودن،جلو رفتم...كيان مدام اوق ميزد و بالا مياورد...گفتن خانوم بايد بري پذيرش،تشكيل پرونده بدي

خدايااااا بچم...تروخدا بهش برسين...هركاري بگين ميكنم...فقط نجاتش بدين..صداي گريه ي كيان توي گوشم مي پيچيد..چشام سياهي ميرفت...يه لحظه راهروي بيمارستان دور سرم چرخيد و ديگ نفهميدم چي شد.

زندگيم مثل فيلم از جلوي چشمم رد ميشد.

 چهل و چند سال پيش توي يه خونواده پر جمعيت و تنگ دست،توي يكي از روستاهاي كرمانشاه به دنيا اومدم...من فرزند كوچك خونواده بودم.پدرم تك فرزند بود،كه در شش ماهگي پدرش رو از دست ميده و پسرعموهاي پدرش،مادرش رو از خونه بيرون مي كنن و كل زمين هاي كشاورزي و اموال پدر بزرگم رو بالا ميكشن.بخاطرهمين خودش زمين كشاورزي نداشت و براي مردم كارگري ميكرد،مادرم هم پا به پاي پدر كمك حال بود...جفتشون براي بزرگ كردن ما زحمت زيادي ميكشيدين تا كمبودي احساس نكنيم...ولي سير كردن شكم شش تا بچه ي قد و نيم قد سخت بود.

پدرم مرد مظلوم و ارومي بود كه با سختي و تبعيض بزرگ شده بود، بعد برگشتن از سربازي با مادرم كه اون زمان 12 سال داشته ازدواج ميكنه.مادرم در عوض زني خشن، مقتدر و پر تلاش بود، كه با گليم بافي سعي ميكرد توي مخارج خونه كمك كنه.بعد چهار سال از ازدواجشون، خواهر بزرگم به دنيا مياد، بعد هم دومين و سومين دختر خونواده! اين موضوع باعث ناراحتيه مادر ميشه، كه چرا همه بچه ها دختر ميشن... اما پدرم فوق العاده خوشحال بوده و اينجوري كه مادرم ميگه هيچوقت ناشكري نكرده.

 

به قلم"ماهِ نقره ايي"

مقدمه..نوشتن درمان درد بيهودگي است.

۱۲ بازديد

"بسم الله الرحمن الرحيم"

من يك نويسنده ام....

زندگي ام خلاصه شده توي همين بازي با كلمات كه چگونه در كنار هم قرارشان بدهم،من به شخصه زندگي را در نوشتن مي بينم.

هنگامي كه قلم را بر دستانم مي گيرم همه ي احساساتم همچون چشمه ايي به قليان مي افتند.

بيان احساسات فقط به كمك زبان نيست، مي شود حتي با ساده ترين ابزار همانند يك قلم ساده...

به قلم"ماهِ نقره ايي"